آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان بی نقاب گرگ هاهرگز گریه نمیکنند.اما گاهی عرصه زندگی بر آنان چنان تنگ میشود که بر فراز بلندترین قله ها دردناکترین زوزه ها را میکشند. از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد خدا گفت نه! رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی. از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد خدا گفت : نه! شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است. از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد. خدا گفت: نه! من به تو نعمت و برکت دادم. حال با توست که سعادت را به چنگ آوری. از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد خدا گفت: نه! رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیک تر و نزدیک تر میکند. از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد خدا گفت: نه! بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی، اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمندتر و پرثمرتر شوی. من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند، از خدا خواستم و باز گفت: نه! من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری. از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همان گونه که آنها مرا دوست دارند و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم نظرات شما عزیزان: پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : night wolf
|